سلام وقت بخير،
امشب بعد از مدتها با امير عزيز صحبت مي كردم، شاكي بود! كه چرا مثل سالهاي قبل آپديت نمي كني، منم قول دادم دوباره به وبلاگم سر بزنم و اون رو آپديت كنم.
اينم آپديت و اينم يك شعر پر معنا از استاد فريدون مشيري
شعر گرگ درون ( فریدون مشیری)
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
---------------
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
---------------
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
---------------
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
---------------
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
---------------
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
---------------
وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
---------------
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
---------------
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
---------------
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
---------------
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
---------------
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
---------------
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
---------------
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ ساعت 23:55 توسط احسان
|
